Pages

Saturday, June 11, 2016

صادق هدایت

یکی هست درمحله ی ما
همه اورا برای یکشب دوست دارند.
حتی برایش آش نذری هم نمیبرند
او باکسی کاری ندارد.
خودش را میفروشد و نان شبش را میخرد.
حاج آقا میگوید باید ازمحله برود،چون همه ی بچه های مسجدی را از راه بدر کرده.
ولی چرا مسجدی ها بایک فاحشه از راه بدر شدند!؟
ولی فاحشه بااین همه مسجدی به راه راست هدایت نشد؟؟
شاید فاحشه به کارش ایمان دارد و مسجدی ها نه.

صادق هدایت

داستانی شگفت انگیز

داستانی شگفت انگیز

در هنگام جنگ جهانی دوم بعد از چند هفته بالاخره یک سرباز موفق می‌شود، چند روز مرخصی بگیرد.
وقتی به محل سکونت خود می‌رسد متوجه یک کامیون حامل تعدادی جنازه می‌شود که به سمت قبرستان می‌رفت و خبردار می‌شود که دشمن آن منطقه را بمباران کرده است، لذا برای آخرین بار قصد داشت به جنازه همشهریهایش نگاهی بیندازد که متوجه می‌شود کفشی در میان اجساد وجود دارد که شباهت به کفش همسرش است و به سرعت به سمت خانه می‌دود و متوجه می‌شود خانه‌اش ویران شده، لذا پس از این شوک بزرگ خود را به کامیون می‌رساند و آن جنازه را تحویل می‌گیرد که در قبرستان دسته جمعی دفن نشود و با مراسم واحترام خاص دفن نماید ولی متوجه می‌شود جنازه  همسرش هنوز نفس می‌کشد. او را به بیمارستان می‌رساند و آن زن زنده می‌ماند. 
سال‌ها بعد صاحب فرزندی از آن زن می‌شود؛ زنی که قرار بود زنده به گور شود.
کودکی که دنیا می‌آید، کسی نیست جز ولادمیر پوتین رئیس جمهور فعلی روسیه!
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
✍ این داستان را هیلاری کلینتون در کتابش بنام گزینه‌های سخت آورده‌است.

➖➖➖➖➖
انتخاب و ارسال: آرش مسنن

Wednesday, June 8, 2016

تولد روت بهترین تولد


هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمی کنم. من در کلاس سوم خانم بلاک در ویرچیتای تگزاس بودم و آن روز دعوتنامه فقیرانه ای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم و گفتم: «من به این جشن تولد نمی روم. او تازه به مدرسه ما آمده است. اسمش روت است. برنیس و پت هم نمی روند. او تمام بچه های کلاس را دعوت کرده است!»
مادرم دعوتنامه را نگاه کرد و سخت اندوهگین شد. بعد گفت: «تو باید بروی. من همین فردا یک هدیه برای دوستت می خرم.»
باورم نمی شد. مادرم هیچ وقت مرا مجبور نمی کرد به مهمانی بروم و ترجیح می دادم بمیرم، اما به آن مهمانی نروم. اما بی تابی من بی فایده بود.
روز شنبه مادرم مرا از خواب بیدار کرد و وادارم کرد آئینه صورتی مروارید نشانی را که خریده بود، کادو کنم و راه بیفتم. بعد مرا با ماشین سفیدش به خانه روت برد و آنجا پیاده ام کرد.

از پله های قدیمی خانه بالا می رفتم، دلم گرفت. خوشبختانه وضع خانه به بدی پله هایش نبود. دست کم روی مبلهای کهنه شان ملافه های سفید انداخته بودند. بزرگترین کیکی را که در عمرم دیده بودم، روی میز قرار داشت و روی آن نه شمع گذاشته بودند. ۳۶ لیوان یک بار مصرف پر از شربت کنار میز قرار داشت. روی تک تک آن ها اسم بچه های کلاس نوشته شده بود. با خود گفتم خدا را شکر که دست کم وقتی بچه ها می آیند، اوضاع خیلی بد نیست. از روت پرسیدم: «مادرت کجاست؟» به کف اتاق نگریست و گفت: «بیمار است.»
_ «پدرت کجاست؟»
_ «رفته.»

جز صدای سرفه های خشکی که از اتاق بغلی می آمد، هیچ صدایی سکوت آنجا را نمی شکست. ناگهان از فکری که در ذهنم نقش بست، وحشت کردم: «هیچ کس به مهمانی روت نمی آید.» من چطور می توانستم از آنجا بیرون بروم؟ اندوهگین و ناراحت بودم که صدای هق هق گریه ای را شنیدم. سرم را بلند کردم و دیدم روت دارد گریه می کند. دل کودکانه ام از حس همدردی نسبت به روت و خشم نسبت به ۳۵ نفر دیگر کلاس لبریز شد و در دل فریاد زدم: «کی به آنها احتیاج دارد؟»

دو نفری با هم بهترین جشن تولد را برگزار کردیم. کبریت پیدا نکردیم.برای آنکه مادر روت را اذیت نکنیم، وانمود کردیم که شمعها روشن هستند. روت در دل آرزویی کرد و شمعها را مثلا فوت کرد!

خیلی زود ظهر شد و مادرم دنبالم آمد. من دائم از روت تشکر می کردم، سوار ماشین مادرم شدم و راه افتادیم. من با خوشحالی گفتم: «مامان نمی دانی چه بازیهایی کردیم. روت بیشتر بازیها را برد، اما چون خوب نیست که مهمان برنده نشود، جایزه ها را با هم تقسیم کردیم. روت آئینه ای که خریدی، خیلی دوست داشت. نمی دانم چطور تا فردا صبح صبر کنم، باید به همه بگویم که چه مهمانی خوبی را از دست داده اند!»
مادرم ماشین را متوقف کرد و مرا محکم در آغوش گرفت. با چشمانی پر از اشک گفت: « من به تو افتخار می کنم.»

آن روز بود که فهمیدم حتی حضور یک نفر هم تأثیر دارد. من بر جشن تولد نه سالگی روت تأثیر گذاشتم و مادرم بر زندگی من اثر گذاشت.

یک_دقیقه_مطالعه

یک_دقیقه_مطالعه 

استادی داشتیم که می گفت:
"دست بیماران در حال احتضار را توی دستتان بگیرید!"
می گفت: "جان، از دستها جریان پیدا می کند"!
قبل ترها
همدیگر را میدیدم... دست می دادیم و به آغوش می کشیدیم
و محبت به جریان می افتاد و دوستی ها محکم تر می شد
بعد تلفن آمد
دستها همدیگر را گم کردند
بغل ها هم همینطور
همه چیز شد "صــدا"
هرم گرم نفس ها، دیگر شتک نمیزد به بیخ گردنمان
اما صدا را هنوز میشنیدیم
حتی صدای نفس مزاحم هایی که فقط فوت می کردند...
بعدتر، اس ام اس آمد
"صدا" رفت
همه چیز شد "نوشتن"
ما می نوشتیم:
بوسه را... بغل را... و:  دوست داشتن را
گاهی هم، همدیگر را "نفس" خطاب میکردیم
یعنی حتی "نفس" را هم مینوشتیم...!
مدتی بعد، صورتک ها آمدند...
دیگر کمتر مینوشتیم
بجایش، صورتک های کج و معوج برای هم می فرستادیم
که مثلا بگوئیم: دوستت دارم! 
چندوقت پیش هم، یکی در "کانال" خود عضوم کرد!
 پیام هایش را خواندم امــــــــا تا آمدم چیزی بنویسم
زیر صفحه را گشتم، دیدم نمی شود!
.
یعنی دیگر حتی نمی شد از احساسمان هم چیزی نوشت
همان موقع عضویتم را لغو کردم...
ما دست و نفس و بغل و محبت را قبلا کشتیم.
ولی کلمه...
من دیگر نمی خواهم "کلمه" را هم از دست بدهم

"نوشتن" ... این آخرین چیز است...

pooranmoosavi.blogspot.com


https://www.facebook.com/Poorans-poetry-1218-818441141513315



https://www.facebook.com/Puran-story1218-582309755198532/

ﺳﻪ ﺳﯿﻠﯽ ﻣﺤﮑﻢ ﮐﻪ ﺑﺸﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ

ﺳﻪ ﺳﯿﻠﯽ ﻣﺤﮑﻢ ﮐﻪ ﺑﺸﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ ! ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺳﯿﻠﯽ ﺭﺍ " ﮐﻮﭘﺮﻧﯿﮏ " ﻧﻮﺍﺧﺖ . ﺍﻭ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﺮﮐﺰ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﻧﯿﺴﺖ بلکه ﺳﯿﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﺮﺩ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻣﯽﮔﺮﺩﺩ. ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺳﯿﻠﯽ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻭﯾﻦ ﻧﻮﺍﺧﺖ . ﺍﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﮐﻪ "ﺍﺷﺮف ﻣﺨﻠﻮﻗﺎﺕ" ﻧﺎﻣﯿﺪﻩ ﻣﯿﺸﺪ ، نشان ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺍﺧﺘﻼﻓﯽ ﺑﺎ ﺳﺎﯾﺮ ﺟﺎﻧﺪﺍﺭﺍﻥ ندارد. ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺳﯿﻠﯽ ﺭﺍ " ﻓﺮﻭﯾﺪ " ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺯﺩ . ﺍﻭ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻋﻘﻞ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ اﻧﺴﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ , ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻭ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﺑﺸﺮ ﺳﺮﭼﺸﻤﻪ ﻣﻬﻢ ﺗﺮﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺍﺳﺖ. آزادی نه دادنی است نه گرفتنی! بلکه آموختنی ست برای همین خیلی ها از آن گریزانند! با دوپینگ نمیشود جهان اولی شد! راه آزادی و مدنیت نه از خیابان با مشت های گره کرده بلکه از آرامش کتابخانه ها می گذرد برای همین است که کتابخانه ها در جهان سوم امن ترین جا برای عنکبوت هاست !

Monday, June 6, 2016

مهدی خلجی: "بهائی‌ها چند ویژگی دارند


مهدی خلجی: "بهائی‌ها چند ویژگی دارند. یکی اینکه تعدادشان زیاد است. ما تعداد زیادی درویش و صوفی داریم اما آنها هم چند شاخه می‌شوند و یک دسته نیستند. دوم اینکه یک سازماندهی خودجوش دارند. یعنی هرجا که نُه بهائی باشد یک سازمان درست می‌کنند و امورشان را اداره می‌کنند. این در ایران بی‌نظیر است که افراد معمولی طوری تربیت شوند که سازمان درست کنند و خودشان را اداره کنند. سوم استقلالِ مالی‌شان است. اینها وابسته به دولت نیستند. اینها با پول‌های خودشان جامعه را اداره می‌کنند.
چهارم . چون از سیاست و خشونت رسماً پرهیز می‌کنند هرگز حربه‌ای دست حکومت نمی‌دهند که سرکوبشان کند و وجاهت خود را حفظ کند. برای همین است که جمهوری اسلامی از بهائی‌ها می‌ترسد. علت اینکه دولت از تشکیل دانشگاه بهائی می‌ترسد تربیت دکتر و مهندس نیست علتش این است که این دانشگاه خودش یک سازمان مستقل از حکومت است و حکومت کنترلی روی آن ندارد. حکومت از تشکیل یک حزب کوچک در داخل خودش می‌ترسد. حالا یک جامعه‌ای هست که از شمال تا جنوب ایران همه علناً می‌گویند بهائی هستند. پنهان نمی‌کنند و، به تعبیر خوب می‌گویم، یک خیره‌سری هم دارند که هر اندازه هم آزارشان بدهی دست به خشونت نمی‌زنند. اگر داستان هابیل و قابیل را در قرآن نگاه کنید هابیل به قابیل می‌گوید که اگر دستت را به سمت من دراز کنی که من را بکشی من دستم را روی تو بلند نمی‌کنم. یک تاریخی شکل گرفته بر این اساس که کسی که زور کشتن را دارد پیروز نیست و جمهوری اسلامی آن طرفی است که زورِ کشتن دارد و با زور شکست می‌خورد و فکر می‌کند که زور جای حق را می‌گیرد. ما در داستان بهائی‌ها و جمهوری اسلامی یک نبرد تاریخی داریم؛ نبردی که در سپیده دم تاریخ و روایتی افسانه‌ای است -زور در برابر حق. ممکن است در این نسل خیلی‌ها آزار ببینند اما همچنان که در تاریخ جلوتر می‌رویم می‌بینیم که بخش بزرگی از جامعه‌ی ایران متفاوت از نیکانشان فکر می‌کند و این دین چنان گسترش جهانی پیدا کرده که دیگر سازما‌ن‌های بین‌المللی از حقش دفاع می‌کنند. زور ماندنی نیست. حق هرگز از بین نمی‌رود. حتی انسان مرده هم حق دارد."

Sunday, June 5, 2016

یک شب صرف شام با زنی دیگر


یک شب صرف شام با زنی دیگر
پس از 21 سال زندگی مشترک همسرم از من خواست که با کس دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.
آن زن مادرم بود که 19 سال پیش از این بیوه شده بود. ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم.
آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم.
مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟
او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست. به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما دو امشب را با هم باشیم. او پس از کمی تأمل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد.
آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد.
وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم. و آنها خیلی تحت تأثیر قرار گرفته اند و نمی توانند برای شنیدن موقع امشب منتظر بمانند.
ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود.
پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من می نگرد، و به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را می خواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسیده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.
هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولی داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبت ها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدر حرف زدیم که سینما را از دست دادیم.
وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم. وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟
من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که می توانستم تصور کنم. چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم. کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید. یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود:
"نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم."