Pages

Wednesday, September 14, 2016

اولین باری که دزدی کردم هفت سالم بود،

‌ 
اولین باری که دزدی کردم هفت سالم بود، شایدم هشت سال، لقمه های همکلاسیم رو می دزدیدم، آخه خیلی خوش مزه بودن، بعد از اون دیگه دستم به دزدی عادت کرد، همه کار می کردم، جیب می زدم، کف می رفتم، دزدی از طلا فروشی که خوراکم بود، کارم به جایی رسیده بود که از پول اشباع شده بودم، ولی می دونید رفقا وقتی دستت کج بشه دیگه هیچ جوره درست نمیشه، من هم تفننی دزدی می کردم!
آخرین باری که دزدی کردم یه غروب چهارشنبه لب ساحل بود، یه کیف زنونه رو از روی شن ها کش رفتم. اما وقتی تو خونه کیف رو باز کردم خبری از پول نبود، پر بود از قلموی نقاشی، رنگ روغن، لوازم آرایش، یه عطر زنونه و یه عکس! عکس زیباترین دختری که تا حالا دیدم، با چشم هایی معصوم و لبخندی دلنشین، تموم شب رو داشتم به اون عکس نگاه می کردم، همیشه دلم می خواست یکی مثل اون داشته باشم، اما خب اون یه دختر زیبای هنرمند بود و من یه دزد!
فردای اون روز دوباره به همون ساحل رفتم تا پیداش کنم، چند ساعت منتظر موندم ولی اون نیومد، من هم به خونه برگشتم، عطرش رو به وسایلم زدم و ساعت ها به تماشای عکسش نشستم و زندگی کردم. با خودم می گفتم کاش حداقل می تونستم آلبوم عکسش رو بدزدم...
جمعه دوباره به ساحل رفتم اما اثری ازش نبود، شنبه رو از صبح تا شب منتظر نشستم، یکشنبه ساحل های کناری رو هم گشتم، دوشنبه و سه شنبه هم خبری ازش نشد.
تا اینکه چهارشنبه نزدیک های غروب دختری رو کنار ساحل دیدم که داشت روی یه بوم نقاشی می کشید، نزدیک شدم و فهمیدم که آره، خودشه، اما نتونستم بهش چیزی بگم. به خونه برگشتم و با اون عطر و عکس زندگی کردم.
چهارشنبه هفته بعد هم باز به همون ساحل رفتم و اون رو تماشا کردم و دوباره بدون گفتن حرفی به خونه برگشتم و مثل شب های دیگه با عکسش حرف زدم، عطرش رو بو کردم و خوابیدم.
شش ماه به همین شکل سپری شد و من فقط چهارشنبه ها اون رو نگاه می کردم، چون از نه شنیدن می ترسیدم، تا اینکه وقتی تابلو نقاشیش تموم شد خودش اومد سمت من و گفت: شش ماه پیش شما کیف من رو دزدیدی و من فهمیدم، ولی واسم سواله چرا بعد از اون هر چهارشنبه اومدی اینجا بدون اینکه چیزی بدزدی.
گفتم: وقتی بچه بودم حسرت لقمه های همکلاسیم رو داشتم و اون ها رو ازش می قاپیدم، بزرگتر که شدم هر چیزی که حسرتش رو داشتم دزدیدم، ولی بعضی از حسرت ها قابل دزدیدن نیستن، فقط باید از دور نگاه کنی و بری خونه با عکسشون زندگی کنی...🍂

 از کتاب 
قهوه سرد آقای نویسنده 

Monday, September 12, 2016

این نوزاد نیست


این نوزاد نیست
شکلات هست
تولیدشکلات هایی عجیب برای اولین بار به شکل نوزاد انسان

خود اگاهی:

 @kettab                                                                                                    خود اگاهی

قانون "پل طلایی" در روان شناسی روابط

اگر کسی در مذاکره به شما دروغ گفت و شما متوجه شدید که او دروغ می‌گوید، نباید این مسئله را مطرح کنید. به عبارتی، ما اصلا حق نداریم طرف مقابلمان را ضایع کنیم. چرا که در مذاکره، طرف مقابل، یا همکار من است یا دوست یا یکی از اعضای خانواده من. باید به یاد داشته باشیم که به‌ هر حال، می‌خواهم رابطه‌ام را با این فرد ادامه بدهم و اگر بخواهم دروغش را به رویش بیاورم، برای خودم نامطلوب خواهد بود. چرا که حرمت‌ها از بین می‌رود و دیگر به‌ سختی می‌توان رابطه را ادامه داد.
به همین دلیل در مذاکره مفهومی داریم به نام «پل طلایی». 
این مفهوم که یک قانون خیلی قدیمی ‌چینی است، می‌گوید اگر دشمن به شما حمله کرد و از پلی بر روی رودخانه‌ای گذشت، پل پشت سرش را خراب نکنید؛ چون وقتی دشمن بداند دیگر راه برگشتی ندارد، انرژی و تلاشش برای شکست دادن شما مضاعف خواهد شد. در عوض بروید و پل پشت سرش را از طلا بسازید تا اگر خواست عقب‌نشینی کند، احساس کند که روی این پل طلایی، حتی عقب‌نشینی هم افتخار است. 
پس ما، نه تنها نباید طرف مذاکره‌مان را ضایع کنیم، بلکه حتی موظف هستیم کمک کنیم که او خطایش را به شیوه آبرومندانه‌ای بپوشاند و عقب‌نشینی کند. 
در این صورت، رابطه قابل‌ ترمیم خواهد بود. مطرح کردن دروغ و خیانت دیگران، تنها در حالتی معنا پیدا می‌کند که تصمیم گرفته باشیم دیگر تحت هیچ شرایطی به دوستی و همکاری با آنان ادامه ندهیم.
نه تنها مثال های متعدد سیاسی و تجاری، بلکه حتی مثال های خانوادگی هم در این زمینه وجود دارد. 
وقتی مادری از فرزندش می‌پرسد که تو سیگار می‌کشی؟ فرزند هم می‌گوید نه؛ اصلا! مادر ممکن است یک لحظه اشتباه کند و بخواهد ثابت کند که من گیج نیستم! من زرنگم و واقعیت را می‌فهمم. با بیان واقعیت، اولین اتفاقی که می‌افتد این است که قبح این ماجرا در خانواده می‌ریزد. ولی زمانی که قبح این قضیه ریخته نشده است حداقلش این است که در ساعتی که فرزندشان در خانه است، به خاطر پنهان کردن از آنها سیگار نمی‌کشد. حتی اگر در خانه دیدند که ته سیگار افتاده، می‌توانند پل طلایی بسازند: «آن مهمانی که سیگاری بود چرا ته سیگارش را اینجا انداخته» که فرزند احساس کند هنوز حرمتی وجود دارد و باید مواظب باشد. 
سخت است که من چیزی را بفهمم و نگویم؛ ولی من می‌خواهم بچه‌ام تربیت شود نه اینکه شعور خودم را ثابت کنم! این خیلی خطرناک است که ما با اطرافیانمان به شکلی برخورد کنیم که چیزی برای از دست دادن باقی نماند.


اگر شما به من دروغ بگویید و من این دروغ را به روی شما بیاورم، شما مسلما به من نمی‌گویید: «من نمی‌دانستم تو متوجه می‌شوی من دروغ می‌گویم! پس از این به بعد من دیگر به تو دروغ نمی‌گویم!» بلکه با خودتان می‌گویید باید به این آدم دروغ‌های پیچیده‌تری گفت! پس شما با این کار آن فرد را تبدیل به یک آدم راستگو نمی‌کنید، بلکه او را به یک دروغ‌گوی حرفه‌ای‌تر تبدیل می‌کنید. بنابراین منی که کیف بچه‌ام را می‌گردم، در واقع امنیت ایجاد نمی‌کنم، بلکه باعث می‌شوم فرزندم سوراخ‌های بهتر و .
امن‌تری برای قایم‌کردن پیدا کند.

برای دیگران نسازیم

هاردتایم Hard time برای دیگران نسازیم 

امريكايى ها يك كلمه ى تركيبى جالبى در زبان محاوره و روزمره خود دارند بنام Hard time كه هر چه سعى كردم نتوانستم معادل فارسى انرا بيابم تا مفهوم واقعى را برساند . ترجمه ى لغت به لغت "زمان دشوار" يا "زمان سخت " بسيار الكن و نارساست  . خيلى جالبه كه سرگرمى ترجمه ى يه داستان كوتاه و ساده ى انگليسى ، مرا به كجاها برد تا مجبور شوم به رفتارهاى خود در موقعيت هاى ناخوشايند و تاثير ان بر ديگران ،با رويكرد انتقادى نگاه كنم . 
هارد تايم ، زمان سختى نيست كه در اثر يك اتفاق ، تصادف يا عامل خارجى و حتى درونى فرد  بوجود امده باشد .  هارد تايم را يك انسان به انسان ديگر ميدهد . چگونه ؟ 
زندگى پر از اتفاقات ناخوشايند است و ادمها داراى نقاط ضعف فراوان . عكس العمل ما در برابر پديده هاى ناخوشايند ( از نظر ما ) و كيفيت روبرو شدن با ان است كه مفهوم هارد تايم مشخص ميشود . 
يك مثال : مادرى در حال بيدار كردن فرزندش براى رفتن به مدرسه است . بچه در خواب عميقى فرو رفته و زمان در حال از دست رفتن است . موقعيت براى مادر كمى اضطراب اور است ، چون ٢٠ دقيقه ديگر ، سرويس مدرسه زنگ اپارتمان را به صدا در خواهد اورد و يه عالمه كار مانده است .
مادر اول :  هى پاشو ديگه ، تنبل ، الان اقا سرويس مياد و تو اماده نيستى ميره ، كيفت كه اماده نيست ، صبحانه كه اصلا وقتش نيست ، لباسهات كجاست ؟ پاشو ديگه ؟ چقدر ميخوابى ؟ خوش بحال فلانى كه بچه اش اينهمه حرص و جوش به مادرش نميده . ( أشياء اطاق را به هم ميزند ، با دستش محكم تكانش ميدهد ، خشم و اضطراب از صورتش هويداست ...) 
مادر دوم : بلند ميشى عزيزم ؟ صبح قشنگت بخير ، ابميوه كه دوست داشتى روى ميزه ، اگه بلند نشى يه فرشته شكمو منتظره تا سهم تو را بخوره ....( مادر نرمه ى گوش فرزندش را نوازش ميكنه ، پيشانى اش را لمس ميكند و با استفاده از كلام و نگاه و حس لامسه ، يه انرژى عالى براى شروع يك روز خوب به جگر گوشه اش ميدهد ...

ولى مادر اول متاسفانه در موقعيت هارد تايم قرار دارد ، يعنى عرصه را به فرزندش تنگ ميكند  ، شايد دليل بيدار نشدن كودك اولى اينه كه نميخواد چشمش را به روى يك روز تلخ و سياه باز كند و زير اوار خشونت كلامى خرد شود  . البته در اين موقعيت هم مانند موقعيت ديگر ، مادر عاشق بچه اش است ، حاضر است جونش را برايش بدهد  ، بچه  هم بنا بر غريزه  عاشق مادرش است . در هر دو موقعيت عشق و مسئوليت پذيرى  و غيره وجود دارد ، اما هارد تايم نمى گذارد كه در موقعيت اول " فرهنگ عشق ورزيدن " هم در كنار عشق بوجود ايد . 

حداقل در مورد خودم ميتوانم بگويم در زندگى ، هارد تايم هاى زيادى به اطرافیانم دادم . علت ان ريشه هايى از خشم ، اضطراب و افسردگى است كه به درجات متفاوت در همه ى ما وجود دارد . 
 اگر بدبينى داشته باشيم ، همه ى انسانها را يك تهديد بالقوه بدانيم ، مرتبا نيمه ى خالى ليوان را ببينيم ، همش منتظر اتفاقات بد باشيم ، مرتبا از چيزى بناليم و مدام از چيزى انتقاد كنيم و ايراد بگيريم  ، ديگران از غر غر ما به ستوه در خواهند امد و با انكه ممكن است عاشقانه دوستمان داشته باشند اما  به دنبال راه نجاتى براى فرار  از موقعيت hard time خواهند گشت . دکتر حلت

مراسم شستشوی پای والدین

مراسم شستشوی پای والدین در مدارس کره جنوبی و ژاپن
در این کشورها تربیت ، فرهنگ و ارزشهای اجتماعی مقدم بر آموزش است 

ایستگاه اتوبوس خلاقانه در کانادا با شعار "از انتظار لذت ببر"


Sunday, September 11, 2016

کوچکترین عروس و داماد جهان

کوچکترین عروس و داماد جهان این دختر و پسر مصری هستند که خبر ازدواجشان باعث اعتراض . 

هایی شده. خانواده هاشون قراره مجازات بشن و عقدشون هم قراره تعلیق بشه تا به سن قانونی برسن!
...
 واقعا گریه داره و غصه داره این تفکرها 

از امیر کبیر پرسیدند

از امیر کبیر پرسیدند :
 در مدت زمان محدودی که داشتیچطور این مملکت رو از هرچی دزده پاک کردی؟ گفت: من خود دزدی نمی کردم و نمیگذاشتم معاونم هم دزدی کند.
اوهم از این که من نمی گذاشتم دزدی کند ،نمی گذاشت معاونش دزدی کند و ....
تا آخر همین طور...
اگر من دزدی میکردم تا آخر دزدی میکردند و کشور می شد دزدخانههمه هم دنبال دزد میگشتیم و چون همه ما دزد بودیم هیچ دزدی را هم محکومنمی کردیم

Tuesday, September 6, 2016

داستان کوتاه


جالبه . حتما بخونید
داستان کوتاه

ﺷﺒﻲ "ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود" ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ؛
ﺑﻪ ﺭییس ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ : ﺑﯿﺎ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻠﺖﺧﺒﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ .

ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩﻣﯿﺸﻭﻧﺪﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ به ﺍﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ،
" ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ " ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ .

ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ :ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﻓﺎﺳﺪ ، " ﺩﺍﯾﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ " ﻭ "ﺯﻧﺎﮐﺎﺭ " ﺑﻮﺩ!

ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩ ..
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ !
ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻭ ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯼ !!....
ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ " ﻭﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ " ﻭ ﺍﺯ "ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ " ﻫﺴﺘﯽ !

"ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ :
ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻨﯿﻦ ﻭﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ؟ !!
ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺑﻠﻪ ، ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯﻗﻀﺎﻭﺕ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻧﯿﺴﺘﻢ .
ﺳﭙﺲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :

ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ می توﺍﻧﺴﺖ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻣﯿﺨﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﺂﻭﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺍﻟﺤﻤﺪ ﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭﻓﺴﺎﺩ ﻣﺭﺩﻡ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ؛ !

ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ "ﺯﻧﺎﻥ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ " ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ !
ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﮑﻦ !! ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺷﺪ !!

ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ :
ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺕ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﺕ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﮐﺴﯽ " ﻏﺴﻞ " ﻭ " ﮐﻔﻨﺖ " ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ .

ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ !!!
ﺳﻠﻄﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﻣﻦ " ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﺸﻮﺭ " ﻫﺴﺘﻢ .
ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺶ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ ...ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ "ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ "ﻋﻠﻤﺎ " ﻭ " ﻣﺸﺎﯾﺦ " ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ !!...

ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ ❣
ﺑﺪ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﺳﻮﺀ ﻇﻦ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ ﻭ " ﺣﺴﻦﻇﻦ " ﻭ ﺧﻮﺵ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺒﻤﺎﻥ ﺑﻔﺮﻣﺎ.....

ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺭﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﺑﮕﯿﺮﯼ،
ﻋﻤﺮﺕ ﺑﻪ ﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﯿﺮﯼ...

ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﭘﯿﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭘﻨﺪ :
ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﯼ...

"ﺷﯿﺦ ﺑﻬﺎﯾﯽ "

در زمان موسي خشكسالي پيش آمد.

در زمان موسي خشكسالي پيش آمد. آهوان در دشت، خدمت موسي رسيدند كه ما از تشنگي تلف مي   شويم و از خداوند متعال در خواست باران كن. 

موسي به درگاه الهي شتافت و داستان آهوان را نقل نمود .خداوند فرمود: موعد آن نرسيده است. موسي هم براي آهوان جواب رد آورد. 

تا اينكه يكي از آهوان داوطلب شد كه براي صحبت ومناجات بالاي كوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران مي آيد وگرنه اميدي نيست. 

آهو به بالاي كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتي به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد . شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت: دوستانم را خوشحال مي كنم و توكل مي نمایم. تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست. 

تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد!... 

موسي معترض پروردگار شد. خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين پاداش توكل او بود..

یادمون باشه در همه حال ناامید نشیم و توکل به خدا داشته باشیم 

روزهاتون رو با یاد خالق شروع کنید امید  اول و اخرمون فقط و فقط خدا باشه.
یاحق ...

Saturday, September 3, 2016

در باره آفرینش زن


در کتاب ودا " کتاب مقدس هندوان در باره آفرینش زن . برهمن، روشنایی شادمانه، آفتاب، گریه ابر، گریز پایی،نعیم ، خودنمایی، طاووس، کمرویی، سختی، الماس، نوای دسته زنبوران، شیرینی، انگبین، خونخواری سحر، تابش گرم آتش،  سردی برف، پرگویی زاغچه، نوای نوازشگر قمری، وفای مرغ حق، درویی، کلنگ را برداشت و با هم در آمیخت و از اینهمه زن را بیافرید و به مرد عطا کرد.
 مرد  پس از هشت روز به نزد برهمن بازگشت. گفت بارخدایا، آفریده ای که به من عطا کردی زندگی مرا تلخ و تباه ساخته دائم شکوه شکایت می کند و آرام نمی گیرد همه اوقات خود را صرف او می کنم . او را از من بگیر.
 آنگاه برهمن زن را از مرد پس گرفت .
 هشت روز سپری شد ومرد بار دیگر به نزد خداوند آمد و گفت. پروردگارا از آن دم که آفریده ات را بتو پس داده ام سخت تنهایم. به یاد می آورم آن اوقات را که در برابر من می رقصید و سرود می خواند و به یاد می آورم چگونه از گوشه چشم به من نظر می افکند و با من بازی می کرد، در آغوشم می گرفت. او را به من بازگردان .
 برهمن گفت : زن را به او باز داد.
.پس از سه روز باز به نزد  برهمن رفت و گفت : بارخدایا درست نمی فهمم ولی یقین دارم که زن برای من بیشتر مایه زحمت  است تا لذت. برمن رحم کن و مرا از دست او برهان."
  ولی این بار برهمن سخت بر آشفت براو بانگ زد:. برو هرچی می خواهی بکن .
مرد فریاد برداشت نمی توانم با او به سر برم .
برهمن گفت:  بی او قادر به زندگی نیستی ."
ومرد همچنانکه اندوهناک دور می شد زیر لب  غر می زد.
وای بر من نه با او می توانم سر کنم و نه بی او قادر به زندگی هستم ، چه کنم

Sunday, August 28, 2016

سرگذشت یک بیمارستان بهایی که به نام مصطفی خمینی تغییر نام داد

سرگذشت یک بیمارستان بهایی که به نام مصطفی خمینی تغییر نام داد
( مطلب کوتاه است، شفاف سازی تاریخی؛ممنون از فرصتی که میگذارید)
در سال ۱۳۲۸ مصادف با ۱۹۴۹ عبدالمیثاق میثاقیه ساختمانی جهت اسکان دانشجویان بهایی شهرستانی خریداری کرد و پس از مشورت با محفل ملی بهائیان ایران بجای تاسیس خوابگاه یک بیمارستان مدرن تاسیس کرد. بودجه این طرح که شامل خرید تجهیزات پزشکی و دیگر وسایل بود تمام از سوی عبدالمیثاق میثاقیه تامین شد اما پزشکان و دیگر متخصصین از جمله مهندسین ساختمان خدمات خود را رایگان ارائه می کردند. این بیمارستان ۱۷۰ تخته که ۱۱۰ تخت برای بزرگسالان و ۶۰ تخت برای کودکان داشت در آن زمان بیمارستان بزرگی قلمداد می شد. هیات مدیره ی بیمارستان برای هر یک از اقلیت های ارمنی، آشوری، سنی، زرتشی و یهودی یک تختواب رایگاه در نظر گرفت و تعداد تختخواب های رایگان مسلمانان نیز نامحدود شد.
این بیمارستان دارای اتاق های مدرن و راحتی بود که از امکانات مدرنی که جناب میثاقیه تهیه کرده بود بهره می برد. در این بیمارستان چند اطاق عمل جراحی و یک بخش زایمان و بخش های رادیولژی ، فیزیوتراپی ، هیدروتراپی و توان بخشی نیز داشت.
در بیمارستان میثاقیه پلی کلینیکی موجود بود به طور ۲۴ ساعته جهت رسیدگان به انواع بیماری ها آماده باش بود و تمامی بیماران را رایگان مداوا می کرد و در بخش سوانح نیز همیشه یک پزشک کشیک وجود داشت و داروخانه نیز تا ۱۰ شب باز بود.
هئیت مدیره این بیمارستان حتی به فکر بیماران در لحظاتی بودند که برق می رفت وبه همین جهت خود بیمارستان دارای دستگاه تولید برق مستقل در آن زمان بود . این موضوعات که ابتکارات بزرگ در آن زمان محسوب می شد نه تنها به دستگاه برق ختم نمی شد بلکه دو دستگاه زباله سوزی با کوره های بزرگ و حرارت زیاد نیز این بیمارستان محیا کرده بود .
در ماههای اول تاسیس این بیمارستان نه تنها اهالی تهران بلکه جامعه پزشکی استان نیز نظر مثبتی به این بیمارستان نداشتندو همواره نیمی از تخت های این بیمارستان خالی بود، زیرا مردم در یک باور دینی عامه ی تصور می کردند چون صاحب بیمارستان بهایی است پس بیمارستان نیز نجس است.
با تمامی این مسایل در سال ۱۳۲۹ پس از آنکه محمد نامجو ورزشکار دارای دو مدال نقره و برنز المپیک در رشته وزنه برداری نیاز به عمل جراحی لوزه پیدا کرد و دکتر علی راسخ یکی از مدیران این بیمارستان پروفسور جمشید اعلم پزشک این ورزشکار را به بیمارستان آورد که رایگان این ورزشکار را عمل کند و پس از آن، بستری شدن "آیت الله زنجانی" که به سفارش پروفسور جهانگیر صالح وزیر بهداری وقت انجام گرفت ،رفته رفته با حضور این دو چهره شناخته شده یکی ورزشکار و دیگری روحانی بلندپایه نام بیمارستان میثاقیه بر سر زبان ها چرخید و بیماران زیادی را به خود دید. در زمان بستری بودن این دو شخصیت شناخته شده بسیاری از ورزشکاران و همچنین روحانیون از این بیمارستان بازدید کردند و نسبت به امکانات این بیمارستان متعجب شدند.
پس از مراجعت زیاد بیماران بخصوص غیربهائیان به بیمارستان ،ساختمان اولیه بیمارستان میثاقیه دیگر توان پاسخگویی را نداشت و به همین دلیل عبدالمیثاق میثاقیه ساختمان های مجاور را نیز خریداری کرد. پس از آن نیز دولت این بیمارستان را یکی از بهترین بیمارستان ها وقت ارزیابی کرد و به آن درجه ی ممتاز داد .
پس از انقلاب بیمارستان میثاقیه مصادره و به سازمان مستضعفین واگذار شد. این بیمارستان که روزی نامش بیمارستان میثاقیه بود امروز به بیمارستان مصطفی خمینی فرزند آیت الله خمینی تغییر نام داده است اما دیگر نه آن شهرت سابق را دارد و نه آن میزان تخصص و پزشکان قوی که هر کدام در زمان خود صاحب نظران بزرگی بودند. دیگر آن بیمارستان که تماما به دست یک بهایی ساخته شده است و خدمات آن رایگان بود نه تنها هیچ بهایی بلکه هیچ فردی را رایگان مداوا نمی کند. بیمارستان میثاقیه سابق و مصطفی خمینی فعلی که در اختیار دانشکده پزشکی دانشگاه شاهد قرار گرفته است زیر نظر هشت نفر از شخصیت های کشوری اداره می شود که رئیس جمهور، رئیس بنیاد شهید، وزیر علوم، وزیربهداشت، وزیر آموزش و پروش و ... می باشد که حتی توان معالجه رایگان مردم را ندارند.
پس از گذشت نزدیک به چهل سال بیمارستان میثاقیه سابق ۲۲۰ تخت بیشتر ندارد.
مهدی میثاقیه تهیه کننده سرشناس سینمای قبل از انقلاب ایران که تاثیربسزایی بر تولید فیلم های ایرانی گذاشت فرزند عبدالمیثاق میثاقیه است. وی کارگردان و نویسنده دو فیلم سینمایی و تهیه کننده دهها فیلم سینمایی پیش از انقلاب است.
مرتضی اسماعیل پور
منبع مطلب در وبلاگ شخصی : http://goo.gl/Bx425d

عشــــق یعنی حالِت


روزی که فکر کردی یکی رو از ته دل دوست داری ولش نکن... ممکنه دوباره تکرار نشه... آدم وقتی تو سن‌ و سال توئه فکر می‌کنه همیشه براش پیش می‌یاد... باید ده پونزده‌ سال بگذره که بفهمی همون یه بار بوده... که حالِت با چیز دیگه‌ای خوب نمی‌شه... عشــــق یعنی حالِت خــــوب باشه...
پل چوبی

مردها وقتی

مردها وقتی عاشق می شوند 
به دنیا می آیند 
و زن ها 
عاشق که می شوند می میرند !

ویسلاوا شیمبورسکا

Friday, August 26, 2016

فلامینگوها تنها موجوداتی

فلامینگوها تنها موجوداتی هستند که توانایی این را دارند که زانوی خود را به عقب خم کنند


puyanews.blogspot.com 

.......خبرهای جدید و روز  هنری و فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی و سیاسی را در پویا نیوز بخوانید

اشک انسان زير ميكروسكوپ

 اشک انسان زير ميكروسكوپ


اشک غم و اندوه
اشک بازال برای مرطوب ماندن چشم
اشک ایجاد شده هنگام برش پیاز
اشک از جدایی طولانی
اشک فرصت و امید
 اشک شادى

از بی نظیر ترین ابزار های شهرداری های آمریکا

از بی نظیر ترین ابزار های شهرداری های آمریکا که سنگ فرش خیابان ها را رو به صورت کاملا اتوماتیک و در وکمترین زمان ممکن انجام می دهد

با معرفت ترین و مهربان ترین خلقت خداوند

با معرفت ترین و مهربان ترین خلقت خداوند


 

اولين پل خودكشى جهان)

                                                                این مرد چینی تمام تعطيلات آخر هفته را كنار پل  (اولين پل خودكشى جهان) مى گذراند و مردم را از پريدن منصرف مى كند Nanjing Yangtze
او تا كنون جان 144 انسان را نجات داده است

Wednesday, August 24, 2016

اولین معلول درجهان که تصدیق پرواز گرفت


جسیکا کاکس» اولین معلول درجهان که تصدیق پرواز گرفته،به عنوان اولین خلبان زن بدون دست شناخته شده و کمربند مشکی را از انجمن تکواندوی آمریکا دریافت کرده است

علامه دهخدا


گویند در عصر سليمان نبی پرنده اى براى نوشيدن آب به سمت بركه اى پرواز كرد،
اما چند كودک را بر سر بركه ديد، پس آنقدر انتظار كشيد تا كودكان از آن بركه متفرق شدند.
همين كه قصد فرود بسوى بركه را كرد، اينبار مردى را با محاسن بلند و آراسته ديد كه براى نوشيدن آب به آن بركه مراجعه نمود .
پرنده با خود انديشيد كه اين مردى باوقار و نيكوست و از سوى او آزارى به من مُتصور نيست.
پس نزديک شد، ولی آن مرد سنگى به سويش پرتاب كرد و چشم پرنده معيوب و نابينا شد.
شكايت نزد سليمان برد.
پیامبر آن مرد را احضار کرد، محاكمه و به قصاص محكوم نمود و دستور به كور كردن چشم داد.
آن پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت:
چشم اين مرد هيچ آزارى به من نرساند،
بلكه ريش او بود كه مرا فريب داد!
و گمان بردم كه از سوى او ايمنم
پس به عدالت نزديكتر است اگر محاسنش را بتراشيد
تا ديگران مثل من فريب ريش او را نخورند.

بهاييان براي ايران چه كردند ؟


بهاييان براي ايران چه كردند ؟
به گزارش گلد نیوز بهاییان در ١٨٠ سال گذشته به سرعت تبدیل به پرجمعیت‌ترین گروه مذهبی غیراسلامی در ایران شدند. هر چند جمعیت آن‌ها هرگز به بیش از یک میلیون نفر نرسید، با این همه تاثیر قابل توجهی در رشد فرهنگ دموکراتیک و توسعه سیاسی و اقتصادی ایران داشته اند. تاثیری که در مقایسه با جمعیت آن‌ها بسیار با اهمیت است.
در بهترین وضعیت جمعیت بهاییان در ایران که به زمان شاه بر می‌گردد، تعداد آن‌ها به بیش از ۵٠٠ هزار نفر می‌رسید. حالا و پس از ٣۶ سال از جمهوری اسلامی و با توجه به فشارهای اقتصادی، سیاسی، امنیتی و اجتماعی بر این جمعیت تعداد آن‌ها به نزدیک ۴٠٠ هزار نفر کاهش یافته است.
این افراد اندک، توانستند از ۶٠ سال پیش بی‌سوادی مزمن در میان ایرانیان را دست کم در جمعیت خود از بین ببرند. به گونه‌ای که بنابر گفته مسئولان این جامعه ، الان هیچ بی‌سوادی در میان این جامعه وجود ندارد و در واقع این جامعه از ۶٠ سال پیش بی‌سوادی را در میان خود از بین برده است.
راه اندازی مدارس ویژه دختران برای نخستین مرتبه در ایران توسط این گروه تحت عنوان مدارس تربیت، یکی از نخستین گام‌هایی بوده که برای توسعه اجتماعی و فرهنگی ایرانیان صورت گرفت. گفته می‌شود تعداد این مدارس به بیش از ۶٠ مورد می رسد. این مدارس هفت سال پیش از انقلاب مشروطه در ایران ساخته و بنیان گذاشته شد.
موسیقی سنتی ایران به شدت به این جامعه مدیون است. میرزا عبداله که به عنوان پدر موسیقی سنتی ایران شناخته می‌شود، کسی است که ردیف‌های موسیقی ایرانی را ثبت کرده است.
نخستین بیمارستان مدرن در ایران تو سط آمریکایی‌ها راه اندازی شده است و پس از آن بهائیان با راه‌اندازی بیمارستان صحت در این راه گام برداشتند. علاوه بر آن بیمارستان میثاقیه که اکنون به نام مصطفی خمینی شناخته می‌شود نیز یکی دیگر از بیمارستان‌هایی است که توسط بهائیان راه‌اندازی شده است.
مقبره شعرای معروف ایرانی چون خیام، سعدی، حافظ و فردوسی توسط یکی از بهائیان به نام هوشنگ سیهون طراحی و ساخته شده است. طراح و سازنده میدان آزادی امروز و میدان شهیاد دیروز نیز حسین امانت است که او نیز بهائی بود. او همچنین ساختمان میراث فرهنگی را طراحی و ساخته است.
دکتر محمد باقر هوشیار، پدر تعلیم و تربیت نوین ایران، دکتر مستقیمی پدر اناتومی و تشریح و پرفسور منوچهر حکیم، کاشف عضوی به همین نام در دستگاه گوارش ، همه بهائیانی بودند که در تمام این سال‌ها به جامعه ایران خدمت کردند. علاوه بر این لیلی ایمن، از بنیان‌گذاران شورای کتاب کودک، ژینوس محمودی ( نعمت ) اولین زن هوا شناس ایران و معاون اداره هواشناسی و نویسنده اولین اطلس دریایی ایران، همه از اعضای این جامعه بوده‌اند .
خلیل ارجمند کارخانه لاستیک‌سازی و بنیانگذار کارخانه ارج، هژبر یزدانی، بنیانگذار دامداری مدرن در ایران و صاحب اصلی بانک صادرات و کارخانه‌های کفش‌سازی چرم و کارخانه قند، حبیب ثابت پاسال راه‌انداز شبکه تلویزیونی که بعدها به دولت فروخته شد و الان به نام شبکه دو شناخته می‌شود، ایران گاز، کارخانه پیپسی و شیشه مینا نیز به او تعلق دارد، نیز از اعضای جامعه بهائیان ایران است .
مهندس نیک خصال ، طراح پارک جمشیدیه و ساختمان وزارت کشور و دکتر اشراقی اولین کسی که در ایران مفهوم بهداشت پزشکی را مطرح کرد، بهایی بودند و این جامعه نخستین کسانی بودند که حمام‌های دوش را وارد ایران کردند.
دکتر طالبیان


Thursday, August 18, 2016

ندر مكرهاى زنان یا بعبارت دیگر در زیرکی و فطانت زنان


اندر مكرهاى زنان یا بعبارت دیگر در زیرکی و فطانت زنان
اندر زيركىِ زنان
آورده اند که مردی بود که پیوسته تحقیق مکرهای زنان میکرد و از غایت غیرت هیچ زنی را محل اعتماد خود نساخت و
کتاب "حیل النساء"(مکرهای زنان) را پیوسته مطالعه می کرد.
روزی در هنگام سفربه قبیله‌ای رسید وبه خانه‌ای مهمان شد. مرد خانه حضور نداشت ولکن زنی داشت در غایت
ظرافت و نهایت لطافت. زن چون مهمان را پذیرا شد با او ملاطفات آغاز نمود مرد مهمان چون پاپوش خود بگشود و
عصا بنهاد به مطالعه کتاب مشغول شد.
زن میزبان گفت: خواجه! این چه کتاب است که مطالعه می‌کنی؟ گفت: حکایات مکرهای زنان است. زن بخندید و گفت:
آب دریا به غربیل نتوان پیمود و حساب ریگ بیابان به تخته خاک برون نتوان آورد و مکرهای زنان در حدّ و حصر نیاید.
پس تیر غمزه در کمان ابرو نهاد و بر هدف دل او راست کرد و از در مغازلت و معاشقت در آمد چنان که دلبستۀ او شد.
در اثنای آن حال شوهر او در رسید.
زن گفت : شویم آمد وهمین آن هر دو کشته خواهیم شد. مهمان گفت: تدبیر چیست؟ گفت :برخیز و در آن صندوق رو.
مرد در صندوق رفت! زن سر صندوق قفل کرد . چون شوهر در آمد پیش دوید و ملاطفت و مجاملت آغاز نهاد و به
سخنان دلفریب شوهر را ساکن کرد چون زمانی گذشت گفت: تو را از واقعۀ امروز خود خبر هست؟
گفت نه بگوی.. گفت: مرا امروز مهمانی آمد جوانمردی لطیف ظرایف و خوش سخن و کتابی داشت در مکر زنان و آن را
مطالعه می‌کرد. من چون آن را بدیدم خواستم که او را بازی دهم به غمزه بدو اشارت کردم. مرد غافل بود؛
چینه دید و دام ندید. به حسن و اشارت من مغرور شد و در دام افتاد. بساط عشق بازی بسط کرد و کار معاشقت به
معانقه (دست در گردن هم) رسید ساعتی در هم آمیختیم! هنوز به مقام آن حکایت نرسیده بودیم که تو برسیدی و
عیش ما منغّض کردی! زن این می‌گفت و شوهر او می‌جوشید و می‌خروشید و آن بیچاره در صندوق از خوف
می‌گداخت و روح را وداع می‌کرد.
پس شوهر از غایت غضب گفت: اکنون آن مرد کجاست؟ گفت: اینک او را در صندوق کردم و در قفل کردم کلید بستان و
قفل بگشای تا ببینی!!
مرد کلید را بستاند و همانا مرد با زن گرو بسته بودند (جناق شکسته بودند) و مدّت مدیدی بود هیچیک نمی‌باخت.
مرد چون در خشم بود به یاد نیاورد که بگوید "یادم" و زن در دم فریاد کشید: "یادم تو را فراموش".
مرد چون این سخن بشنید کلید بینداخت وگفت: "لعنت بر تو باد که این ساعت مرا به آتش نشانده بودی و قوی
طلسمی ساخته بودی تا جناق ببردی."
پس با شوهر به بازی در آمد و او را خوشدل کرد چندان که شوهرش برون رفت. در صندوق بگشاد و گفت:
ای خواجه چون دیدی هرگز تحقیق احوال زنان نکنی؟
گفت: توبه کردم و این کتاب را بشویم که مکر و حیل شما زیادت از آن است که در حد تحریر در آید.

Wednesday, August 17, 2016

بعد از این که زایمان کردم 40 روز خونه مادرم موندم

یک خانمی تعریف میکرد
بعد از این که زایمان کردم 40 روز خونه مادرم موندم
روز چهلم همسرم تماس گرفت و گفت میخوام بیام دنبالت
برای این که خونه بدون تو هیچ ارزشی نداره
خواستم ناز کنم 4 تا خواهر مجردم هم تشویقم کردن
بنابراین گفتم نه نمیام میخوام دو هفته بیشتر بمونم
البته این حرف خواهرام بود منم حرف گوش کن
ناراحت شد و تلاش کرد قانعم کنه ( این جمله رو نمیدونم چیه )
عصر دوباره زنگ زد و ازم خواست که برگردم خونه اما من بر
نظر خودم اصرار کردم
دیگه با من حرف نزد و سراغمو نگرفت تا دو هفته بعد اومد
منو از خونه مادرم برد
تو راه بهم گفت : من خواستم بیام ببرمت اما تو لج کردی
منم نتونستم تو خونه تنها بمونم زن دوم گرفتم
و طبقه بالای خونمون جاش دادم
تلاش کردم باهاش حرف بزنم سرم داد زد : گر میخوای
خونه پدرت بمونی بمون اگرم میخوای با من بیای بیا
مطمئنا انتخاب من این بود که باهاش برم و قیافه زن دوم
رو ببینم و حالشو بگیرم
وقتی وارد خونمون شدم از غصه و حرص سوختم چون
می شنیدم صدای کفش پاشنه بلندش رو که مدام تو خونه
حرکت می کرد این صدا گوشامو کر میکرد و از غصه می
کشت
همسرم هرساعت میرفت بالا پیشش
چیزی که خونمو بجوش می اورد صدای کفشش بود
یعنی 24 ساعته ️ بخاطر همسرم بخودش رسیده و تو
خونه راه می ره
دو روز بعد همسرم اومد و گفت میخوام آماده بشی تا بریم
بالا به عروس خانم یه سلامی کنی اینم اجباریه
بهترین لباسامو پوشیدم 🕶 و باهم رفتیم بالا و دم در
ایستادیم که کلید رو در بیاره و بذاره تو قفل در
در همین حین تا شنید کسی در رو داره باز میکنه اومد
سمت در
منم که صدای کفشش رو. شنیدم داره میاد
تعادلمو از دست دادم و از هوش رفتم
به هوش نیومدم تا این که دیدم همسرم بهم آب می پاشه
صدام کرد و گفت پاشو ببین
وقتی نگاه کردم دیدم گوسفندی که سم هاش تو قوطیه 🛢
گفت این قربونیه سلامتی تو و نی نی
فقط اشتباهی که کردی نمیخوام دیگه تکرار بشه و بامن لج
نکن
گوسفند ....... این همه وقت یه صدا نداد بگه ماااااع عوضی
با شوهرم دست به یکی کرده

Tuesday, August 16, 2016

کشف ستون (یادبود پیروزی) سنگی‌ داریوش بزرگ هخامنشی


کشف ستون (یادبود پیروزی) سنگی‌ داریوش بزرگ هخامنشی در جنوب روسیه شهر کراسنادار- به قدمت ۵۰۰ سال پیش از میلاد. ترجمهٔ نوشته های این لوح آشکار می‌سازد که این لوح سنگی‌ به دستور داریوش هخامنشی و پس از پیروزی ایرانیان بر یونانیان و برای یادبود این پیروزی ساخته شده است. نوشته‌هایی به خط پارسی باستان بر این ستون سنگی به چشم می‌خورد.
آنان همچنین در این مکان دیواره‌های یک قلعه‌ی باستانی را یافتند.
تیم دانشمندان باستان‌شناسی، بر این عقیده‌اند که چنین یافته‌هایی، تاثیرات و حساسیت‌های زیادی را برخواهد انگیخت.
منبع: سایت باستان‌شناسی، به نقل از خبرگزاری تاس

نیرنگ پادشاه

پادشاهی ده کنیزک داشت هر کدام از دیگری بهتر.روزی آنها از پادشاه خواستند که بگوید کدامیک از آنان را بیشتر دوست دارد.او انگشترش را از انگشت بیرون آورد و گفت: "فردا این انگشتر نزد کسی خواهد بود که از همه دوست داشتنی تر است."
پادشاه دستور داد که زرگرها هرچه زودتر نه انگشتر دیگر مانند آن بسازند او به هر یک از کنیزکها پنهانی یک انگشتر داد و از هر کدام خواست که آن راز را پوشیده نگه دارد.
نیرنگ پادشاه کارساز افتاد .از آن پس هریک از کنیزکها گمان می کرد که پادشاه او را بیشتر از دیگران دوست دارد .

مولوی  - فیه_ما_فیه




مکرمه قنبری، نقاش بی‌سوادی که به شهرت جهانی رسید


مکرمه قنبری، نقاش بی‌سوادی که به شهرت جهانی رسید
مکرمه قنبری یا همان ننه مکرمه، در سال ۱۳۰۷ در شهر بابل به دنیا آمد و اگرچه سواد خواندن و نوشتن نداشت اما، به خاطرذوق هنری‌اش به شهرت جهانی رسید.
نقاشی‌های وی موجب شد تا به‌عنوان بانوی سال نقاش در سال ۲۰۰۱ توسط دوازدهمین کنفرانس ایران‌شناسی در دانشگاه دولتی سوئد، معرفی شود.
در ۱۰ سالگي به عنوان همسر چهارم مردي ميانسال ازدواج کرد و صاحب ۹ فرزند شد. او در تمام عمرش به خياط، آرايشگر، ماما و طبيب محل مشغول کار بود تا اين که يک حادثه شوق نقاشي را در او بيدار کرد. او گاو ی داشت که براي چراندنش مجبور بود روزانه مسافتي طولاني را طي کند. يک روز که مکرمه بيمار شد، فرزندانش از نگراني وضعيت مادر، بدون اطلاع او گاو را فروختند. این اتفاق او را به‌شدت غمگین کرد و باعث شد احساساتش را به وسیله کشیدن طرح‌ها و رنگ‌آمیزی آن‌ها بروز بدهد. اولین پرتره‌ای که قنبری نقاشی کرد، تصویری از یک گاو بود که میزان تأثیر این اتفاق بر روح او را آشکارتر می‌کرد.
یکی از فرزندان مکرمه پس از این‌که متوجه علاقه مادرش به هنر نقاشی شد، در سفر به شهر برای او وسایل نقاشی تهیه کرد و آن‌ها در اختیار او قرارداد. مکرمه نقاشی‌هایی را روی کاغذ می‌کشید و پسرش آن‌ها را به احمد نصراللهی، استاد نقاشی‌اش نشان می‌داد. نصراللهی پس از دیدن آثار مکرمه با گالری سیحون برای برپایی نمایشگاهی از نقاشی‌های او صحبت کرد و نخستین نمایشگاه این هنرمند خودآموخته در سال ۱۳۷۴ در گالری سیحون برگزار شد.
نمایش عمومی آثار قنبری در تهران پایان راه این نقاش نبود. رفته رفته توجه هنرمندان و هنردوستان از سراسر دنیا به آثار او جلب شد. او در سال ۲۰۰۱ برای برپایی نمایشگاهش به اروپا سفر کرد و به‌عنوان «زن سال سوئد» برگزیده شد. استقبال از نمایشگاه مکرمه در سوئد باعث شد کشورهایی چون انگلیس و آمریکا هم برای برپایی نمایشگاه از او دعوت به عمل بیاورند. در سال ۱۳۸۴ نیز نمایشگاهی از آثار قنبری در لس‌آنجلس برپا شده بود. هم‌اکنون مکرمه قنبری و نقاشی‌هایش در دنیا شهرت زیادی دارند.
بسیاری از کارشناسان، مکرمه را نقاش سبک پست‌مدرن می‌دانند. البته برخی هم تعلق این هنرمند به سبک و جریان خاصی از هنر را درست نمی‌دانند، چون معتقدند نقاشی‌های مکرمه قنبری که بدون آموزش و تحصیل خلق‌شده‌اند، نمایانگر درونیات ناب این زن هستند. تأثیر اتفاقات تلخ زندگی بر روحیه‌ی او، باعث پناه بردنش در سال‌های پیری و تنهایی به نقاشی شد و درواقع او خود واقعی‌اش را با تمام رویاها، حسرت‌ها و آرزوهایش در تصویرهایی که نقاشی کرده، به مخاطب نمایانده است.
دیوارهای خانه‌ی مکرمه که مملو از نقاشی‌های او هستند، علاوه‌بر نشان دادن دغدغه‌ها و رنج‌های این زن، به‌نوعی بیانگر تاریخ شفاهی منطقه‌ی زندگی او هستند.
مکرمه قنبری در دوم آبان ماه سال ۱۳۸۴ براثر عوارض ناشی از سکته‌ی مغزی در بیمارستان یحیی‌نژاد بابل درگذشت. پیکر او را در حیاط منزل‌اش به خاک سپردند.
خانه‌ی مکرمه قنبری هم‌اکنون به موزه و جایی برای بازدید علاقه‌مندان از هنر این هنرمند نقاش تبدیل شده است.
مستند مکرمه قنبری ساخته مجید ماهیچی را اینجا ببینید. http://bit.ly/1KnEo4E

Sunday, August 14, 2016

عاشق زنی نشو که می داند .

عاشق زنی نشو که می داند . که زیاد گوش می دهد . زنی که می نویسد . زنی که فرهيخته است . افسونگر ، وهم آگین ، دیوانه .... . عاشق زنی مشو که توان پرواز دارد . به زنی که خود را باور دارد . زنی که هنگام عشق ورزیدن می خندد یا می گرید که قادر است روحش را به جسم بدل کند و از آن بیشتر ، عاشق شعر است و یا زنی که میتواند نیم ساعت مقابل یک نقاشی بایستد و یا اینکه توان زیستن بدون موسیقی را ندارد . عاشق زنی مشو که هوشیار و نافرمان است . پیش نیاید که عاشق چنین زنی شوی چرا که زمانی که عاشق زنی از این دست می شوی که با تو بماند یا نه ....که عاشق تو باشد یا نه .... از اینگونه زن بازگشت به عقب ممکن نیست . هرگز !
مارتا ریورا

Saturday, August 13, 2016

نامه مادر برات به برات پسرشدر جعفر آباد


نامه مادر برات به برات  پسرشدر جعفر آباد 
برات جان سلام! ما اینجا حالمان خوب است. امیدوارم تو هم آنجا حالت خوب باشد. این نامه را من میگویم و جعفر خان کفاش براید مینویسد. بهش گفتم که این برات ما تا کلاس سوم بیشتر نرفته و نمیتواند تند تند بخواند،‌ آروم آروم بنویس که پسرم نامه را راحت بخواند و عقب نماند.
وقتی تو رفتی ما هم از آن خانه اسباب کشی کردیم. پدرت توی صفحه حوادت خوانده بود که بیشتر اتفاقا توی 10 کیلومتری خانه ما اتفاق میافته. ما هم 10 کیلومتر اینورتر اسباب کشی کردیم. اینجوری دیگر لازم نیست که پدرت هر روز بیخودی پول روزنامه بدهد. آدرس جدید هم نداریم. خواستی نامه بفرستی به همان آدرس قبلی بفرست. پدرت شماره پلاک خانه قبلی را آورده و اینجا نصب کرده که دوستان و فامیل اگه خواستن بیان اینجا به همون آدرس قبلی بیان.
آب و هوای اینجا خیلی خوب نیست. همین هفته پیش دو بار بارون اومد. اولیش 4 روز طول کشید ،‌دومیش 3 روز . ولی این هفته دومیش بیشتر از اولیش طول کشید
برات جان،‌آن کت شلوار نارنجیه که خواسته بودی را مجبور شدم جدا جدا برایت پست کنم. آن دکمه فلزی ها پاکت را سنگین میکرد. ولی نگران نباش دکمه ها را جدا کردم وجداگانه توی کارتن مقوایی برایت فرستادم.
پدرت هم که کارش را عوض کرده. میگه هر روز 800،‌ 900 نفر آدم زیر دستش هستن. از کارش راضیه الحمدالله. هر روز صبح میره سر کار تو بهشت زهرا،‌ چمنهای اونجا رو کوتاه میکنه و شب میاد خونه.
ببخشید معطل شدی. جعفر جان کفاش رفته بود دستشویی حالا برگشت.
دیروز خواهرت فاطی را بردم کلاس شنا. گفتن که فقط اجازه دارن مایو یه تیکه بپوشن. این دختره هم که فقط یه مایو بیشتر نداره،‌اون هم دوتیکه است. بهش گفتم ننه من که عقلم به جایی قد نمیده. خودت تصمیم بگیر که کدوم تیکه رو نپوشی.
اون یکی خواهرت هم امروز صبح فارغ شد. هنوز نمیدونم بچه اش دختره یا پسره . فهمیدم بهت خبر میدم که بدونی بالاخره به سلامتی عمو شدی یا دایی.
راستی حسن آقا هم مرد! مرحوم پدرش وصیت کرده بود که بدنش را به آب دریا بندازن. حسن آقا هم طفلکی وقتی داشت زیر دریا برای مرحوم پدرش قبرمیکند نفس کم آورد و مرد!‌شرمنده.
همین دیگه .. خبر جدیدی نیست.
قربانت .. مادرت.
راستی:‌برات جان خواستم برات یه خرده پول پست کنم، ‌ولی وقتی یادم افتاد که دیگه خیلی دیر شده بود و این نامه را برایت پست کرده بودم

مردی ثروتمند در میامی وارد بار شد


مردی ثروتمند در میامی وارد بار شد. نگاهی بدین سوی و آن سوی انداخت و دید زنی آفریقایی (سیاه‌پوست)، در گوشه‌ای نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و خطاب به متصدّی بار فریاد زد، "برای همه کسانی که اینجا هستند مشروب می‌خرم، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است!"
متصدّی بار پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند مشروب رایگان داد، جز زن آفریقایی. زن سیاه‌پوست به جای آن که مکدّر شود و چین بر جبین آشکار نماید، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده با لبخندی گفت، "تشکّر می‌کنم."
مرد ثروتمند خشمگین شد. دیگربار نزد متصدّی بار رفت و کیف پولش را در آورد و به صدای بلند گفت، "این دفعه بطری شراب به اضافۀ غذای مجّانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن آفریقایی که در آن گوشه نشسته است." متصدّی بار پول را گرفت و شروع به دادن غذا و مشروب به افراد حاضر در بار کرد و آن زن آفریقایی را مستثنی نمود. وقتی کارش تمام شد و غذا و مشروب به همه داده شد، زن آفریقایی لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت، "سپاسگزارم."
مرد از شدّت خشم دیوانه شد. به سوی متصدّی بار خم شد و از او پرسید، "این زن سیاه‌پوست دیوانه است؟ من برای همه غذا و مشروب خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبّانی شود از من تشکّر می‌کند و لبخند می‌زند و از جای خود تکان نمی‌خورد."
متصدّی بار لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت، "خیر قربان. او دیوانه نیست. او صاحب این بار و رستوران است."
شاید کارهایی که دشمنان ما در حق ما می‌کنند نادانسته به نفع ما باشد.

Friday, August 12, 2016

در اولين جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود


در اولين جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست كه كسی را بيابيم كه تا به حال با او آشنا نشده‌ايم، برای نگاه كردن به اطراف ايستادم، در آن هنگام دستی به آرامی شانه‌ ام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن كوچكی را ديدم كه با خوشرويی و لبخندی كه وجود بی‌ عيب او را نمايش می‌داد، به من نگاه می ‌كرد. او گفت: «سلام عزيزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آيا می‌توانم تو را در آغوش بگيرم؟» پاسخ دادم: «البته كه می‌ توانيد»، و او مرا در آغوش خود فشرد. پرسيدم: «چطور شما در چنين سن جوانی به دانشگاه آمده ايد؟» به شوخی پاسخ داد: «من اينجا هستم تا يك شوهر پولدار پيدا كنم، ازدواج كرده يك جفت بچه بياورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمایم». پرسيدم: «نه، جداً چه چيزی باعث شده؟» كنجكاو بودم كه بفهمم چه انگيزه‌ای باعث شده او اين مبارزه را انتخاب نمايد. به من گفت: «همیشه رويای داشتن تحصيلات دانشگاهی را داشتم و حالا، يكی دارم».
پس از كلاس به اتفاق تا ساختمان اتحاديه دانشجويی قدم زديم و در يك كافه گلاسه سهيم شديم،‌ ما به طور اتفاقی دوست شده بوديم، ‌برای سه ماه ما هر روز با هم كلاس را ترك می‌كرديم، او در طول يك سال شهره ی كالج شد و به راحتی هر كجا كه می‌رفت، دوست پيدا می‌كرد، او عاشق اين بود كه به اين لباس در آيد و از توجهاتی كه ساير دانشجويان به او می‌نمودند، لذت می‌برد، او اينگونه زندگی می‌كرد.

در پايان آن ترم ما از رز دعوت كرديم تا در ميهمانی ما سخنرانی نمايد، من هرگز چيزی را كه او به ما گفت، فراموش نخواهم كرد، وقتی او را معرفی كردند، در حالی كه داشت خود را برای سخنرانی از پيش مهيا شده‌ اش، آماده می‌كرد، به سوی جايگاه رفت، تعدادی از برگه‌های متون سخنرانی‌اش بروی زمين افتادند، آزرده و كمی دست پاچه به سوی ميكروفون برگشته و به سادگی گفت: «عذر می‌خواهم، من بسيار وحشت زده شده‌ ام بنابراين سخنرانی خود را ايراد نخواهم كرد، اما به من اجازه دهيد كه تنها چيزی را كه می‌دانم، به شما بگويم»، او گلويش را صاف نموده و‌ آغاز كرد: «ما بازی را متوقف نمی‌كنيم چون كه پير شده‌ايم، ما پير می‌شويم زیرا كه از بازی دست می‌كشيم، تنها يك راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست يابی به موفقيت وجود دارد، شما بايد بخنديد و هر روز رضايت پيدا كنيم. ما عادت كرديم كه رويايی داشته باشيم، وقتی روياهايمان را از دست می‌دهيم، می‌ميريم، انسان‌های زيادی در اطرافمان پرسه می‌زنند كه مرده ‌اند و حتی خود نمی‌دانند، تفاوت بسيار بزرگی بين پير شدن و رشد كردن وجود دارد، اگر من كه هشتاد و هفت ساله هستم برای مدت يك سال در تخت خواب و بدون هيچ كار ثمر بخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هر كسی می‌تواند پير شود، آن نياز به هيچ استعداد خدادادی يا توانايی ندارد، رشد كردن هميشه با يافتن فرصت ها برای تغيير همراه است. متأسف نباشيد، يك فرد سالخورده معمولاً برای كارهايی كه انجام داده تأسف نمی‌خورد، كه برای كارهايی كه انجام نداده است». او به سخنرانی‌اش با ایراد «سرود شجاعان» پايان بخشيد و از فرد فرد ما دعوت كرد كه سرودها را خوانده و آنها را در زندگی خود پياده نمایيم.

در انتهای سال، رز دانشگاهی را كه سال ها قبل آغاز كرده بود، به اتمام رساند، يك هفته پس از فارغ‌ التحصيلی رز با آرامش در خواب فوت كرد، بيش از دو هزار دانشجو در مراسم خاكسپاری او شركت كردند، به احترام خانمی شگفت‌ انگيز كه با عمل خود برای ديگران سرمشقی شد كه هيچ وقت برای تحقق همه آن چيزهايی كه می‌توانید باشید، دير نيست...