Pages

Saturday, February 20, 2016

پنجاه و سه روز در سلول 53 در 209


از نیمه شب گذشته بود که وارد سلول 53 شدم.
53 روز از مدت حبس خود را در سلول 53 گذراندم.در طی این مدت با 9 نفر در این سلول آشنا شدم.اکثر اوقات سه نفر بودیم ولی گاهی نیز چهار نفره شب را به صبح میرساندیم.ولی روز پنج نفره هم داشتیم.
در 209 وقتی جا به جا میشوی کمی نفس میکشی. شاید برای چند ساعت پس از جا بجایی کمی احساس راحتی میکنی. برخلاف زندان که جابجایی عذاب آور است، ماندن به مدت زیاد در یک سلول ، داخل 209 به شدت غیر قابل تحمل می شود.
این سلول با برداشته شدن دیوار بتونی به ضخامت نیم متر بین 2 سلول انفرادی ، بوجود آمده بود. دو در داشت که یکی از آنها همیشه بسته بود و بیشتر نقش دیوار را بازی میکرد.
از حمام و دستشویی خبری نبود. فقط یک روشویی فلزی با یک شیر آب سرد کنار در ورودی قرار داشت.
حمام یکشنبه ها و چهارشنبه ها،آن هم 5 الی 10 دقیقه
برای رفتن به دستشویی باید همه با هم هماهنگ میکردیم. 3 الی 4 مرتبه در روز بیشتر در را برای دستشویی باز نمیکرد.اول باید به اصطلاح چراغ میزدیم، نیم ساعت تا یکساعت بعد می آمد در را باز میکرد.
سلول 53 زمانی که من وارد آن شدم فاقد تلویزیون و یخچال بود. ما ساعت نداشتیم، پس گذر زمان برایمان بسیار سخت بود. روزنامه نداشتیم. کلا هیچ امکاناتی نداشت.
اینجا نگهبانها را بیشتر میدیدیم. گاهی نیز صدای آنها را میشنیدیم. نگهبانها شماره داشتند و با شماره یکدیگر را صدا میکردند.
بچه ها بی قرار بودند. همه در انتظار آزادی. به هر بهانه ای شده چراغ میزدند و از نگهبان میپرسیدند
پرونده ما در چه وضعیتی است
کی آزاد میشویم
اتاق 53 چهار شنبه ها نوبت هواخوری داشت. من می بایست تا یک هفته صبر میکردم. بچه ها دیروز هواخوری رفته بودند.
هفته ای 15 الی 20 دقیقه ، در حیاطی بین دیوارهای بلند ، ولی خوب بود. تمام هفته در انتظار هواخوری بودیم. حتی دستشویی نوعی تفریح به حساب می آمد چون هر چه بود خارج از سلول بود.
علی و محمد
نام دوستان جدیدم بود
علی مجرد بود.قد بلند .ورزشکار بود.رزمی و والیبال.پسر کاپیتان اسبق تیم ملی والیبال ایران. کلا سختی کشیده بود
جرمش جاسوسی بود. 45 روز را در 240 گذرانده بود.
240 سلول های انفرادی وزارت اطلاعات در آنسوی اوین بود که به شدت بدتر از 209 بود. کتک ، زیاد خورده بود. میگفت سال 88 برای تفریح به استانبول رفته. هنگام عبور از جلوی سفارت اسراییل از سربازان سوال کرده که میشود ما پناهنده شویم؟
به گفته خودش حتی داخل نرفته بود.
از آن موقع به بعد این داستان را به عنوان خنده برای دوستانش تعریف کرده بود تا اینکه به گوش وزارت اطلاعات رسیده و کارش به اینجا کشیده بود.
تنها نگرانی های علی مادرش و از دست دادن شغلش بود.
شبها سر ساعت 10 میخوابید و ما همیشه با این مسئله مشکل داشتیم چون ما خوابمان نمیبرد و علی میگفت ساکت باشید و حرف نزنید ، من میخواهم بخوابم . صبح ساعت 6 بلند میشد صبحانه را از نگهبان تحویل میگرفت و سهمش را همان موقع میخورد
چنانکه قبلا نیز گفتم در سلول 115 اصلا غذا نمی خوردم و در سلول 112 تنها یک ششم از ناهارم را می خوردم . با ورود به سلول 53 به مرور تمایلم به خوردن غذا بیشتر می شد زیرا با وجود تمام مشکلات شرایط روحیم از انفرادی خیلی بهتر بود از سوی دیگر کم کم به محیط عادت می کردم و از شوک اولیه بیرون می آمدم .
علی زیاد در اتاق قدم میزد.این کاری بود که همه به هنگام کلافگی انجام میدادند.
او در سال 91 با منزل ما تماس گرفته بود و گفته بود که پس از آزادی به ترکیه فرار کرده است.
محمد جوانتر بود.نمونه یک جوان پاک که در یک خانواده مذهبی بزرگ شده بود.
به قول علی سختی نکشیده بود. با محمد بهتر کنار می آمدم چون تحصیل کرده بود.
قهرمان ربوتیک دانشگاه های کشور بود.در مقطع فوق لیسانس تحصیل میکرد و در چند موسسه معتبر تدریس مینمود.
شب ها تا صبح با هم ربات طراحی میکردیم. با صابون روی پتو و موکت میکشیدیم.
از ترس علی صدایمان در نمی آمد. نگهبان یکبار دید و گفت از همین کارها کردید گرفتار شدید . دست بر نمیدارید؟
محمد هم مثل من نمیتوانست بخوابد و همیشه تا صبح با هم صحبت میکردیم.
خیلی بی تاب و بیقرار بود. همیشه گریه میکرد.
نگران نامزدش بود که بعد از آزادی حاضر به ازدواج با او نگردد.
نگران ادامه درسش بود که از دانشگاه اخراج شود
نگران بود شغلش را از دست بدهد
میگفت : اینجا سخته ولی من همیشه از خدا میخواهم که اگر قرار است اینجا بمانم با شما باشم.
من همیشه سعی میکردم روحیه خودم و همسلولی هایم را زنده نگه دارم.برنامه ریزی میکردم که حوصله مان سر نرود.به درد دلشان گوش میکردم.دل به دلشان میدادم. نصیحتشان میکردم و به آنها امید میدادم.
علی خواهر زاده آقای سعید مدنی بود.
آقای سعید مدنی به گفته محمد بعد از حدود یکسال انفرادی در 209 ،به صورت مشروط آزاد شده بودند.آقای مدنی چند وقت پیش با محمد تماس گرفته و در خواست نموده بودند که در راه اندازی یک سایت به ایشان کمک کنند.
این شده بود که وزارت اطلاعات هر دو را دستگیر کرده بود. محمد بنده خدا اصلا بلد نبود سایت طراحی کند و هیچ اقدامی هم در آن مورد انجام نداده بود و دستگیری او فقط بهانه ای بود برای تحت فشار قرار دادن آقای سعید مدنی از طرف خانواده.
چندین بار در 209 محمد را با آقای مدنی روبرو کرده بودند تا محمد از ایشان بخواهد که برای آزادی خواهرزاده اش ، تن به خواسته های وزارت اطلاعات بدهد ولی آقای مدنی هرگز تن به این کار نداد و همانطور که میدانید همچنان در حبس به سر میبرند.
پدر محمد هم یک مرتبه یک مصاحبه تلویزیونی به دستور وزارت اطلاعات انجام دادند.
یکماهی که با محمد هم اتاق بودیم شاهد آزار و اذیت روحی او و خانواده اش بودم. مرتبا به او و خانواده اش امید آزادی داده میشد. حتی وثیقه او را توقیف کردند ولی بعد گفتند کم است و باید زیاد شود. مادر او را هفته ای 2 مرتبه از اصفهان به تهران میکشاندند.
یکی از سخت ترین عذابهای وزارت اطلاعات امید های واهی و امروز و فردا کردن برای آزادی می باشد که از نظر روحی فشار زیادی به متهم و خانواده اش وارد می کند.
هر روز صبح مسئول 209 درب سلول را باز میکرد و احوال ما را میپرسید و به هر 3 ما قول میداد که تا عید هر 3 خانه خواهید بود.
در 209 همه نماز میخوانند.
گاهی بچه ها فقط کسری از ثانیه در رکوع و سجده می ماندند و بلافاصله بعد از نماز برمیخاستند.
من بهشان میگفتم مگر عجله دارید؟ کاری دارید؟ اصلا فرصت کردی سه بار سبحان الله بگویی؟
سعی کنید آرام بخوانید. با خشوع و خضوع بیشتر. نماز که تمام میشود بلند نشو. بنشین و با پروردگار خودت صحبت کن. عشق من صحبت های من با خدا بعد از نماز است. کجا از اینجا بهتر؟ چه زمانی از الان مناسب تر، برای اینکه تا میتوانی به خدا نزدیک بشوی...
گفتم:خدا را شکر کنید که میتوانید نماز بخوانید.
قبل از ورود به اتاق 53 بازجو ممنوع کرد که حق ندارم در حضور بقیه نماز بخوانم.

No comments:

Post a Comment